درد قریب

در هیاهوی نجوای اطرافم، سکوتی تلخ فضا را می‌گیرد، و من به تو می‌اندیشم.

فرسنگها دور از تو، آزادانه در کوچه راه میروم و سنگینی‌ زنجیر را بر پاهای خویش وزن می‌کنم.
به آسمان صاف و پرستاره می‌نگرم، و تنها سقف سیاه و تاریک سلولت را توان دیدن است.
دیوارها هوای نفس را از من میگیرند،
و من به تو می‌اندیشم.

دستی‌ بر پوست نرمم میکشم و فغان دردم به آسمان میرود.
بدنم زیر تازیانه شلاق هایی‌، که بر تو فرود آمد، کبود میشود.
درد تو با من قریب است.

در سلول انفرادی اتاقم راه میروم. کتابی‌ بر میدارم تا برایت بخوانم،
شاملوست که می‌گوید » صدای من با صدای تو آشناست»،
و من فکر می‌کنم چقدر دوری از من چقدر اشنا با من.

در بسترم رها میشوم، و از صدای پای زندانبان چشم میگشایم و با خود می‌اندیشم: بار دگر شکنجه؟؟
تو می‌‌خوابی‌ و من با دیدگانی فراخ، کابوس شبانه ت را زندگی‌ و وحشتت را نفس میکشم.

من در سرزمینی، به دور از خاک مادریم، به تو می‌اندیشم.
به توی که هرگز ندیدمت.
لیک آمیخته‌ای با تمام هستیم، با بودنم.

به توی که عاشقانه رسم برادری را به جا آوردی.
به تو که به جای من، و برای من و ما ایستاده‌ای و اندیشه‌های سبز مارا فریاد میزنی.
من در این سوی دنیا درد تو را ضجّه میزنم.

به تو می‌اندیشم و در انتظارت خواهم ماند،
تا در روزهایی سبز تر از این، جسم تو و روح من آزاده گردند.

این نوشته در شعر ها فرستاده شده.

بیان دیدگاه