تنهایی من

خیره میشوم به رقص با د در کوچه تاریک، شاید هم روشن. نمیدانم… با خود میاندیشم که چطور این درخت تنومند بیرون اتاقم را ندیده بودم پیشتر. اندیشههایم رو به دست با د میسپارم. راستی چگونه میتوان اندیشه را به دست با د سپرد؟ کاش میتوانستم یادت را به دست با د سپارم.

نگاهت را در ذهنم میپویم. نگاه آشنایت چه اندازه غریب است.

از لبه صندلی بر میخیزم و نگاهی گنگ به اتاقم میاندازم. دستی بر روی موهای آشفتهام میکشم. بودنم را حس میکنم لیکن آزادیام را نه. آزادیام دیرزمانیست به اسارت تو در آمده.

به دنبال بهانههای ساده خوشبختی فروغ میگردم و نمییابم. شعرش را زیر لب زمزمه میکنم و بیقرار تر میشوم. راستی این مرز بیتابی من تا کجاست؟

همیشه در عمق بیتابی، آرام میشوم. میهراسم از این آرامش.

چشمانم را میبندم و تو را آن گونه که مهربانی به یاد میآورم.

تنهاییام پر میشود از یاد تو.

با صدای بلند میخندم و با شگفتی مرز محو بین غم و شادیم را مینگرم.

این نوشته در شعر ها فرستاده شده.

بیان دیدگاه