دخترک شعر من

دخترک آنجاست
با دستانی که تنها مهر می داند
و هوای نفس های معصومش
خالی ست
از هر آنچه در شریان شیادان
جاری ست
خنده هایش
خالص تر از آنی ست
که دانسته شود
و تو هرگز نخواهی فهمید
در روزهای پر سکوت
و خالی از ترانه اش
چگونه
این همه آواز زندگی جاریست
روزهای روشنش را بی وقفه
با قلم موی تاریکی
رنگ می زنند
ولی دخترک از جنس آفتاب بود
و چیزی جر آن نمی دانست
چشمان پر از شادی کودکانه اش
عاجز است
از نگاه از آنچه خالی ست
از تلالو زیبایی
در تپش دلهره های بی صدایش
همیشه به دنبال دستان خالی من بود
دستانی که بعدها محتاج صداقتش شد
و من بی تکرار
در عظمت خواسته های کوچکش
گم می شدم
سالها گذشت
و دنیای کودکانه دخترک
در هوای در ریای این روزها
باکره ماند
و خورشید همچنان در دستان اوست
و او بی ادعا
فردای امروزهای ما را
در درخشش هستی اش
غرقه می کند.

این نوشته در شعر ها فرستاده شده.

بیان دیدگاه