پایان راه

مرا چنین بی‌ پروایی قریب است

تنم را در تلاطم موج رهاییدن
و روحم را محصور و رسوا دیدن

چه بسا من سکون یافتم
در خلوص بیان تو
آشکارا جوانه میزنم
در نوازش دستهای تو.
به خواندن ادامه دهید

درد قریب

در هیاهوی نجوای اطرافم، سکوتی تلخ فضا را می‌گیرد، و من به تو می‌اندیشم.

فرسنگها دور از تو، آزادانه در کوچه راه میروم و سنگینی‌ زنجیر را بر پاهای خویش وزن می‌کنم.
به آسمان صاف و پرستاره می‌نگرم، و تنها سقف سیاه و تاریک سلولت را توان دیدن است.
دیوارها هوای نفس را از من میگیرند،
و من به تو می‌اندیشم.
به خواندن ادامه دهید

و دگر بس باید

روشنی آفتاب لکه دار
و هوا آلوده، آلوده
هم وزن آلودگی من

جریان نسیم بس راکد
و اتاق خالی‌ ز عطر گًل یاس
و آکنده از نفس‌هایی‌ مسموم
و محراب، محراب ، عجیب دور از دست

فاصله نزدیک است
خفه می‌کند این نزدیکی‌ ،ما را آخر
به خواندن ادامه دهید

تنهایی من

خیره میشوم به رقص با د در کوچه تاریک، شاید هم روشن. نمیدانم… با خود میاندیشم که چطور این درخت تنومند بیرون اتاقم را ندیده بودم پیشتر. اندیشههایم رو به دست با د میسپارم. راستی چگونه میتوان اندیشه را به دست با د سپرد؟ کاش میتوانستم یادت را به دست با د سپارم.

نگاهت را در ذهنم میپویم. نگاه آشنایت چه اندازه غریب است. به خواندن ادامه دهید

این روز ها

این روزها گیجم. در کشاکش چالش منطق و غریزه ام، نفس زنان سکوت میکنم. در این سکوت دهشت بار، ک ر میشوم از نوایی تکراری.

رابطهٔ غریبی است بین من و زمان. بین من و سکوت. بین سکوت و زمان. تارهای این رابطه پوسیده است. دلم میگیرد از این همه پوسیدگی.

این روزها مصرانه بیگانهام با خود. لبریز از زندگی و تهی از زیستن. آشنای همه و غریبه با دوست. پر میل رفتن و غرق عطش ماندن. به خواندن ادامه دهید